«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند» چون نوید صله و خمس و ذکاتم دادند لیک افسوس که بعد از صله و خمس و ذکات خبر از ساعت و تاریخ وفاتم دادند قندم افتاد زناراحتی و ترس از مرگ واندر آن ظلمت شب چای و نباتم دادند من خوش باور بیچاره گمان کردم که «واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند» چه مزخرف سحری بود و چه منحوس شبی آن شب زجر که ابلاغ مماتم دادند چون که خوردم دو سه تا جرعه از آن چای و نبات همگی فاتحه خواندند و پس از آن صلوات
نظرات شما عزیزان:
|